Life-wise



من از کودکی، عاشق داستان‌های علمی-تخیلی بودم. راستشو بخواین، تقریبا هر ایده و فضاسازی‌ای که بتونین تصور کنید و نویسنده‌ای نوشته باشتش رو خوندم. مردمانی که روی سیاره‌هایی زندگی می‌کنند که مرکزشون پنیره، آدم‌فضایی‌هایی که کل اعضای بدنشون از زمین زیرپامون ساخته شده و دنیاهایی که روی لاک‌پشت‌ها سوارن.

هیچ کدوم این‌ها هیچ‌وقت برام احمقانه نبودن. هیچ‌وقت به ایده جهان دومی نخندیدم که مردمان ما ساختند، وقتی شهاب‌سنگ‌ها میان و اونا رو از دنیای ما می‌برند. ولی مادربزرگم می‌خنده. راستش هر کسی که منو با یه کتاب دستم می‌بینه وقتی که دارم از خیابون‌های امن رد می‌شم و بعد با حواس پرتی، خودمو توی منطقه ج ناامن می‌ندازم، بهم می‌خنده.

ولی دخترم، باید روی زندگی واقعیت تمرکز کنی! می‌دونی که هر بار اشتباها توی منطقه ناامن پرت می‌شی، چه اتفاقاتی ممکنه بیوفته!»

زندگی واقعیم.

به خودم قول دادم که توی نوشتن این داستان از قواعد نگارشی درست استفاده کنم. وگرنه، درست‌تر این بود که یه شکلک خنده جلوی جمله قبلی می‌بود. زندگی واقعیم؟ زندگی واقعیم همون دویدن همیشگی تمام هم‌نوعانمه، وقتی که سیل‌های دوره‌ای برمی‌گرده. زندگی واقعیم فرارکردنم به دنبال پدرمه، وقتی که شهاب‌سنگا میان. مسابقه دوی همیشگی ما، تا بالاخره فقط اونایی که سریع می‌تونند به سایبان‌های دو سر سیاره پناه ببرند زنده بمونند. 

انتخاب طبیعی.

من داستان‌هایی شنیدم از اینکه توی سیاره‌هایی شبیه به مال ما، سیل‌هایی اومده که هیچ کس نمیتونسته با نگه داشتن محکم شاخک‌های روی سایبان‌ها ازشون فرار کنه.  سیل‌های سمی‌ای که همه هم نوعانمو از خونه‌هاشون دور کرده و باعث شده به بیرون پرت بشن، یا از مسمومیت بمیرن. وقتی هم که از یکی از راوی‌ها بپرسی بیرون سیاره دقیقا چه خبره، کسی جوابی نداره. البته، به جز اریک. اون همیشه میگه:دفعه بعد موقع سیل، محکم شاخک‌ها رو نگه ندار و همراه سیل برو مکتشف! مطمئنم می‌تونی جواب سوالتو پیدا کنی!»

بهترین جواب ممکن. ممنونم عمو اریک.

وقتی که هشدار سیل برای چند ساعت آینده میاد و همه از ترس به حاشیه‌ها پناه می‌برند که بتونند به شاخک ها دسترسی داشته باشند، من ترجیح می‌دم توی خونه، در بالاترین نقطه سیاره بشینم و تصور کنم توی سیاره‌ایم که مرکزش از پنیره. اون دنیا، چه مشکلی می‌تونه داشته باشه؟ چه فایده‌ای داره به زندگی واقعیم برسم وقتی چند تا دوست دارم که قراره مچ اون کارخونه‌ای رو که کی پنیرها رو استخراج می‌کنه رو بگیرن؟

-----------


20

دیشب خواب دیدم فکرامو نوشتم، یکی از بچه ها اینجا دیدتشون و خونده و به بقیه نشون داده.

خواب دیدم گریه کردم. وقتی می نوشتمشون.

خواب دیدم جرئت حرف زدن داشتم.

خواب دیدم برای یکی مهم بود.

خواب دیدم خسته شده بودم از اینکه همون چیزی باشم که ازم میخوان. خواب دیدم دلم میخواست یه بار مهم باشه من چی میخوام.

ولی خب. نیستم؟ اگه خسته شده بودم الان وضعم این نبود.

اگه خسته شده بودم هر روز به همه پیام نمیدادم که یک دقیقه بعدش حذفش کنم.

اگه خسته شده بودم، فرقی می کرد؟

حتی گریه کردن رو هم باید خواب ببینم فقط.

هیچی حواسمو پرت نمیکنه. گفتم شاید بنویسم چیزی بشه.

نشد.


یکی از وقتای واضحی که حسادت میکنم به مردم، تمام وقت‌هاییه که میگن ذوقشونو برای عید از دست دادن

یا ناامید شدن نسبت به زندگی

یا نمیدونم همه چی سخت تر شده بزرگ شدن

تا جایی که از زندگیم یادم میاد - ویچ تو بی انست ایر نات عه لات - تنها دلیل تلاش برای بیدار شدنم توی عیدا این بود که موفق نشم و بعدش از دست خودم عصبانی/متنفر باشم که حتی این کارم نمیتونم بکنم :)))

عید همگیم مبارک ^^


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها